گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

باز آن بلای عاشقان اینک به صحرا می رود

دیوانه باز آید همی آنکو تماشا می رود

کشته کسان را سو به سو، خصمان خود در جستجو

من در نهان لرزان ازو، او آشکارا می رود

او در ره و بر من ستم، کای من هلاک آن قدم

ور خود نخواهد کشتنم، هیچش مگو تا می رود

از ما زمانی یاد کن، ویران دلی آباد کن

امروز باری شاد کن، جانی که فردا می رود

گر می بپوسم در کفن، ای باد گلبوی چمن

آنجا فشانی خاک من کان سرو رعنا می دهد

دل را به حیله هر زمان دل می دهم تا بی توان

چون باز از دستم عنان بسته همان جا می رود

نظارگی را از برون سهل است دستی پر ز خون

ای یوسف، اینجا بین که چون خون زلیخا می رود

ای پاسبان آن سرا، تو نیز پنداری چو ما

لیکن چه آگاهی ترا زان شب که بر ما می رود؟

گر چه شدم شیدا ازو، هم نیست کام ما ارزو

بیهوده خسرو را ازو عمری به سودا می رود