گنجور

 
کوهی

هر که را زلف چو زنجیر تو دیوانه کند

از دل و عقل و جهانش همه بیگانه کند

از خم زلف سیاه تو بریزد جانها

گر صبا زلف سمن سای تو را شانه کند

چشم صیاد تو تا مرغ دلم را گیرد

دام از زلف هم از خال در او دانه کند

بهوای لب لعل تو که جان می بخشد

دلم از خون جگر ساغر وپیمانه کند

تا دل خلق جهان را ببرد ز دیده

چشم و ابرو و لبت عشوه مستانه کند

آفتاب رخ ماهت که نگنجد بدو کون

در میان دل هر ذره ما خانه کند

دل ز کوهی ببرد باز و به آتش فکند

یار با چشم سیه دعوی شکرانه کند

 
 
 
صائب تبریزی

سالکان را ز جهان عشق تو بیگانه کند

سیل در بحر چرا یاد ز ویرانه کند؟

می شود جلوه بت راهنمایش به خدا

گر به اخلاص کسی خدمت بتخانه کند

از شبیخون نسیم سحر ایمن گردد

[...]

واعظ قزوینی

آشنایی بتو عیب است که بیگانه کند!

کیست شمشاد که گیسوی ترا شانه کند؟!

بند غم هر که کشد، قدر رهایی داند

عاقلم کرده از آن عشق، که دیوانه کند

آن چه مژگان دراز است، که گر خواباند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه