گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

نام شریف آن جناب محمد و شیخعلی نیز گفته‌اند و از قدمای مشایخ بوده است و در خدمت و صحبت اصحاب کمال اکتساب علوم معنوی نموده. صاحب تاریخ گزیده او را از مریدان شیخ عبداللّه خفیف شیرازی دانسته و برادر پیر حسین شیروانی شمرده. گویند سببِ هدایت وی آن بوده که به دختر پادشاه زمان خود عاشق شد و چون به هیچ وجه وصال منظور به جهت وی متصور و ممکن نبود از روی مصلحت در کوه خارج شهر به عبادت و صلاح مشغول شد. اهالی شهر از حالت و طاعت او خبر یافتند و به تواتر صیت زهد او گوشزد سلطان شد. سلطان به صومعهٔ او رفته و اعتقادی به او به هم رسانید. او را به مصاهرت خود تکلیف نمود. چو چاشنی عبادت و ایمان در مذاق آن جناب شیرین آمده و تقلیدش به تحقیق بدل شده بود، از قبول ابا نمود و قرب معشوق حقیقی را بر وصل محبوب مجازی اختیار نمود. بِناءً عَلیه پایهٔ معرفت و عبادت آن جناب به مدارج اقصی و معارج اعلی رسید و جذبهٔ محبت آن عاشق صادق محبوب صوری خود را به جانب خود کشید. گویند که هر دو در آن کوه به عبادت مشغول بودند تا در سنهٔ ۴۴۲ رحلت نمودند. لهذا به بابای کوهی مشهور است. سعدی در بوستان می‌گوید: شنیدی که بابای کوهی چه گفت.

اینک مزارش در دامن کوه شیراز تکیه گاه اهل نیاز است و جمعی از هنود وی را نانک شاه خوانند. دیوانش دیده شده. «کوهی» تخلص می‌نماید و این اشعار از اوست:

روح بحریست که عالم همه غرقند در او

بس عجب دانم اگر جسمِ کف دریا نیست

ظاهر وباطنِ ذرات جهان اوست همه

نیست اشیا اگر او عین همه اشیانیست

٭٭٭

بویِ توحید ز مستانِ خدا نشنیده است

خار و گل در نظر عارف اگر یکسان نیست

٭٭٭

گر صد هزار شاهدِ رعنا نمود رخ

بنگر به روی جمله که آن دلستان یکی است

٭٭٭

یکی را گر به صد ره برشماری

یکی باشد عددها بی شمار است

تا ببیند ذات اسماء و صفات خویش را

حضرت بی مثل را مرآت انسان آرزوست

به غیر هستی حق هیچ روی ننماید

ترا که دیدهٔ دل روشن و مصفا شد

٭٭٭

هرکه را زلف چو زنجیر تو دیوانه کند

ز آشنایانِ جهانش همه بیگانه کند

٭٭٭

چو ختمِ آفرینش آدمی بود

به آخر نوعِ انسان آفریدند

٭٭٭

دلا در بوتهٔ عشقش چو زر بگدازوصافی شو

وگرنه قلب می‌مانی و آن صراف می‌آید

٭٭٭

ز نورِ طلعت او سوخت هرچه موجود است

به غیرِ زلف که بر رویِ او نقاب شود

٭٭٭

یک عین که جز اونیست در ظاهر و درباطن

هفتاد و دوملت شد ترسا ویهودآمد

٭٭٭

عاقبت سیل سرشکیِ بِبَرَد بنیادش

هرکه بر گریهٔ اربابِ نظر می‌خندد

٭٭٭

کامِ دل هیچ کس از لعل تو هرگز نگرفت

نام آن لب همه را کام و دهان می‌سوزد

٭٭٭

بی جان و تن دلم شد در وصل یار واصل

تحصیل یار کردیم عمری و بود حاصل

٭٭٭

عرش و کرسی و آسمان و زمین

غرقه در بحرِ بی‌کرانهٔ دل

همه در دل چو بی نشان شده‌اند

ندهد هیچ کس نشانهٔ دل

٭٭٭

می‌نگنجد در زمین و عرش و کرسی آه آه

جز دل پرخون نمی‌بینیم جایی جای او

٭٭٭

ای که از فرط بزرگی می‌نگنجی در جهان

در دلم کان قطرهٔ خونیست چون جاکرده‌ای

٭٭٭

کشف شد سر ازل تا به ابد چون یک دم

بر من از عالم اسرار گشودند دری