گنجور

 
کوهی

چشم نیرنگ باز پی مرود

شد سیه در ازل بکحل ابد

دست کحال غیب سرمه کشید

دیده ها را برای رفع رمد

مردم چشم جمله جانها شد

دید خود را عیان بدیده خود

بتماشای خویش مشغول است

شاهد جان که هست فرد واحد

تا نه بیند بغیر او، او را

مشت خاکی بچشم کژبین زد

بشناسد صفات اسماء را

که کند ذات کردگار مدد

مرد عشق خدا خدا باشد

به خداها لکند نیک از بد

جان چو در شش جهة مقید شد

حق منزه بود ز جهد و زجد

بی جهة درمقام او ادنی

جز محمد دگر کسی نرسد

بسرا پرده وصال رسید

او چو برکند از دوکان سرمد

همه در مکتب رسول خدا

طفل راهند مانده در ابجد

خاصه اوست سر علم لدن

بی حروف مرکب و مفرد

گفت و بشنود در شب معراج

دید آنماه بدر را امرد

چون مسمی خویش را بشناخت

شد درانجیل اسم او احمد

هرکه با مصطفی خلاف کند

حق فکندش بیدحبل مسد

شارع شرع احمدی مگذار

تا نگردی ز راه دین مرتد

هرکه شد خاکپای پیغمبر

در طلب اوست سالک سرمد

کوهیا نور پاک سید را

همچو خورشید دان ببرج اسد