درد جان داریم درمان الغیاث
داد خواهانیم سلطان الغیاث
از تطاول های زلف سرکشت
صبح وصل و شام هجران الغیاث
راند ما را همچو سگ از در بدر
پیش شاه از جور سلطان الغیاث
همچو مور لنگ از جور سپاه
گفت دل پیش سلیمان الغیاث
دوش میگفتی که دادت میدهم
تا نگردی زو پشیمان الغیاث
دل ز حلم نفس شوم بدخصال
گفت نزد جان جانان الغیاث
ذره ها چون سوخت اندر آفتاب
ماه گفت ای مهر تابان الغیاث
پیش زلف و رویت اندر روز و شب
گفت دایم کفر و ایمان الغیاث
آدمی بار امانت بر گرفت
با خدازان گفت انسان الغیاث
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
گفتم آخر زین گرانجان الغیاث
زین جهود نامسلمان الغیاث
دردِ ما را نیست درمان الغیاث
هجرِ ما را نیست پایان الغیاث
دین و دل بردند و قصدِ جان کنند
الغیاث از جورِ خوبان، الغیاث
در بهایِ بوسهای جانی طلب
[...]
ای تو ما را راحت جان الغیاث
دردها را جمله درمان الغیاث
ای سر و سرکرده هر سروری
نیست ما را بی تو سامان الغیاث
قائم آل پیامبر دستگیر!
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.