گنجور

 
سوزنی سمرقندی

ای فلک سوخته داده بر کف تاج

هیچ نیکی ز تو نداشته ماج

بخت نیکت چو بچه ماج دهان

در نهاده بآستان تو ماج

دل اعدات در تنوره غم

چو بخاکستر اندرون کوباج

رخ احباب تو طری چون گل

خوش و شیرینتر از گلاب و کلاج

چشم بد خواه تو خلیده بخار

هم بر آنسان که سیخ در تیماج

دولت از خاج گوش بنده تو

بنده را حلعه در کشیده بخاج

هر مرادی که داری اندر دل

بتو آید چو کوز در معلاج

آن رسیده بجان دشمن تو

که ز عریر علاء دین و قماج

منم آن شاعری که شعر منست

حب بی قیل و قال و بی مج و ماج

گفته من حلالزاده طبع

نبوم مرخسوک را بازاج

شعرائی کم آرزو کم قیمت

از در مصر تا حد طعماج

از همه شاعران منم افصح

همه را از منست بر سر تاج

همچو من شاعری بجد و بهزل

نیست در روم و خلخ و قیجاج

قدر من بنده خود بود مجهول

قدر دانی بدی بگیتی کاج

تا نهد فرق خار را از گل

بید را تا دهد تمیز ز کاج

نیست غیر از عطای خواجه دگر

درد فقر مرا دوا و علاج

صاحبا ایکه در سخا و سخن

بستانی ز معن و حسان باج

به سخا و بزرگواری خویش

نگذارم به دیگری محتاج

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode