زلف بر دوش و به شب چون مه تابان میرفت
اشکم از دیده چو استاره به عمان میرفت
همه ذرات جهان روشن و نورانی شد
گرچه خورشید نظرباز درخشان میرفت
آن حقیقت که دگر نیست جزا و موجودی
دیدمش زود که در صورت انسان میرفت
مردم چشم همه او است چو انسان العین
عین اعیان شده در دیده اعیان میرفت
مگر از هستی خود هیچ ندارد باقی
واجب الذات چو جان در دل امکان میرفت
مست و آشفته و جام می صافی بر کف
ساقی جان ز کرم جانب مستان میرفت
کوهی سوختهدل ذرهصفت زیر و زبر
پیش خورشید رخش بیسر و سامان میرفت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
قوت شاعرهٔ من سحر از فرط ملال
متنفر شده از بنده گریزان میرفت
نقش خوارزم و خیال لب جیحون میبست
با هزاران گله از ملک سلیمان میرفت
میشد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت
[...]
دیدمش دوش که سرمست و خرامان میرفت
جام بر کف، طرف مجلس مستان میرفت
باده در دست و غزل خوان و عجب عربدهجوی
از نهان خانه واجب سوی امکان میرفت
سخن از روی دلافروز به مردم میگفت
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.