گنجور

 
قاسم انوار

دیدمش دوش که سرمست و خرامان می‌رفت

جام بر کف، طرف مجلس مستان می‌رفت

باده در دست و غزل خوان و عجب عربده‌جوی

از نهان خانه واجب سوی امکان می‌رفت

سخن از روی دل‌افروز به مردم می‌گفت

قصه‌ای از شکن زلف پریشان می‌رفت

کس نداند صفت لطف خرامیدن او

آب حیوان که به سرچشمه انسان می‌رفت

آن چنان پادشهی نزد گدایان درش

من نگویم به چه تمکین و چه سامان می‌رفت

چون من آن شیوه رفتار و ملاحت دیدم

اشک خونین ز دل و دیده به دامان می‌رفت

قاسم از پای در افتاد چو دید آن شه را

کز سراپرده کان جانب اعیان می‌رفت

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
حافظ

قوت شاعرهٔ من سحر از فرط ملال

متنفر شده از بنده گریزان می‌رفت

نقش خوارزم و خیال لب جیحون می‌بست

با هزاران گله از ملک سلیمان می‌رفت

می‌شد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت

[...]

کوهی

زلف بر دوش و به شب چون مه تابان می‌رفت

اشکم از دیده چو استاره به عمان می‌رفت

همه ذرات جهان روشن و نورانی شد

گرچه خورشید نظرباز درخشان می‌رفت

آن حقیقت که دگر نیست جزا و موجودی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه