گنجور

 
قطران تبریزی

ای بفر و خرد و خوبی خورشید سپاه

او فرزنده ز گردون تو فروزنده ز گاه

او گهی تابان بر چرخ و گهی زیر زمین

تو بوی تابان بر گاه بگاه و بی گاه

زو نگاریده سپهر از تو نگاریده زمین

زو درخشنده نجوم از تو درخشنده سپاه

زو بود تازه بتابستان اشجار و نبات

از تو تازه دل احرار همه ساله بجاه

هست شاهانه کلاه تو فرازان همه وقت

او ببرج حمل افرازد هر سال کلاه

بهنر زو بگذشتی ببقا زو بگذر

که تو از فر اللهی و وی از فر الاه

ماه در خانه خورشید شبی یادو بود

باز خورشید بود ماهی در خانه ماه

نرسد هزمان خورشید سوی خانه خویش

تو سوی خانه خویش آی و می سرخ بخواه

که ز دیر آمدنت نیک سگالان ترا

هست رخ همچو زریر و دل جان جامه سیاه

جان من ریش و نژند است و تنم زار و نزار

جان چو گندم ز بر تابه و رخ زرد چو کاه

راهم ار بودی سوی تو بسر تاختمی

آه کامسال چو هر سال تنم بودی آه

رهی و بنده آنم که مرا مژده دهد

که به پیروزی پیمود خداوند تو راه

تا تو آنجایی من حال تباهم شب و روز

چون تو باز آئی یک شب نبود حال تباه

تو پناه همه خلقی بگه شادی و غم

بگه شادی و غم باد ترا چرخ پناه

باد نوروزت فرخنده و پیروزت روز

تو بشادی ز بر گاه و عدو در ته چاه