گنجور

 
فرخی سیستانی

عید فرخ باد بر شاه جهان

جاودانه شادمان و کامران

نعمتش پیوسته و عمرش دراز

دولتش پاینده و بختش جوان

سال و مه لشکرکش و لشکر شکن

روز و شب کشورده وکشورستان

ایزداورا یار و دولت پیشکار

اوبکام دل مکین اندرمکان

تا جهان را پادشه باید همی

پادشه محمد باد اندر جهان

باده اندر دست و خوبان پیش روی

خوبرویانی به خوبی داستان

هر یکی با قامتی چون زاد سرو

هر یکی با چهره ای چون ارغوان

جعدشان در مجلس او مشکبار

زلفشان در پیش او عنبر فشان

زلف چون چوگان زنخدان همچو گوی

ابرو و مژگانشان تیر و کمان

می گسار آنکس کز ایشان دوست تر

می زدست دوست خوشتر بیگمان

جاودان زینگونه بادا عیش او

عیش بد خواهش به تیمار وهوان

دشمن و بد گوی او را آب سرد

آتش سوزنده بادا در دهان

بد که گوید زو ملک هرگز نبود

بد خصال و بد فعال و بدنشان

نیکخوتر زوملک هرگز نبود

نیک باد آن نیک شه را جاودان

طبع او را مال درویشان بری

زو رعیت شاد خوار و شادمان

دولت او در ولایت کارساز

هیبت او بر رعیت پاسبان

شیر نر درکشور ایران زمین

از نهیبش کرد نتواند زیان

هیچ شه را در جهان آن زهره نیست

کوسخن راند ز ایران بر زبان

هر که او بر خاندانش کرد روی

زو بنستاند قدیمی خاندان

هر که او بر تو به آن بس گرد کرد؟

زو بنستاند همی آن نام و نان

تا جهان باشد جهانرا عبرتست

از حدیث بلخ و جنگ خانیان

گوییا دی بود کان چندان سپاه

اندر آن صحرا همی کندند جان

این ز اسب اندر فتاده سرنگون

وان بزیر پای اسب اندرستان

دست آن انداخته در پیش این

پای این انداخته در پیش آن

این یکی را مانده اندر چشم تیر

وان دگر را مانده اندر دل سنان

سست گشته پای خان اندرر کیب

خشک گشته دست ایلک بر عنان

مردمان را راه دشوارست نون

اندر آن دشت از فراوان استخوان

زان سپس کانسال سلطان جنگ را

تازیان آمد به بلخ از مولتان

لشکر او بیشتر در راه بود

وان گروهی دیو بود اندر میان

بی سپاه او آن سپه را نیست کرد

در جهان کس را نبوده ست این توان

خان به خواری بزاری بازگشت

از طپانچه لعل کرده روی وران

هر که رارای خراسان آمده ست

گو بیا تا بازگردی همچنان

مرغزار ما به شیر آراسته ست

بد توان کوشید با شیر ژیان

شکر ایزد را که ما را خسرویست

کار ساز و کاربین وکاردان

خسروی با دولتی نیک و قوی

خسروی با لشکری گشن و گران

جنگها کرده چو جنگ دشت بلخ

قلعه ها کنده چو ارگ سیستان

کس نداند گفت اندر هیچ جنگ

پشت او دیده ست بهمان و فلان

کار اوغزو و جهادست و مدام

تا تواند غزو را بندد میان

سند و هند از بت پرستان کرد پاک

رفت ازین سوتا بدریای روان

هندوانرا سربسر ناچیز کرد

روسیانرا داد یکچندی زمان

وقت آن آمد که در تازد به روم

نیزه اندر دست و در بازو کمان

تاج قیصر بر سر قیصر زند

همچنان چون برسر خان چترخان

خوش نخسبم تا نگوید: فرخی

شعر فتح روم گفتستی؟ بخوان !

تا جهان را تازه گرداند بهار

تاهوا را تیره گرداند خزان

تا به ایام خزان نرگس بود

تا به هنگام بهاران ارغوان

جز برای او متاباد آفتاب

جزبه کام او مگرداد آسمان