گنجور

 
حسین خوارزمی

تافت بر جان و دلم انوار عشق

ای هزاران جان و دل ایثار عشق

بر میان جان خود بستیم باز

از پی ترسائی زنار عشق

گر بدیدی روی او مؤمن شدی

کافری کو میکند انکار عشق

کرده مست از دردی دردی مرا

در خرابات غمش خمار عشق

یاری جانان کسی باید که او

دشمن جان خود است و یار عشق

گشت محروم از سعادت آنکه نیست

در حریمش محرم اسرار عشق

چون ز گیتی بار محنت میکشی

میکش ای بیچاره باری بار عشق

خاک پای دوست را در دیده کش

تا توانی دیدن دیدار عشق

از جمال یار خود یابی شفا

گر شوی مانند من بیمار عشق

عندلیب از عشق چون شد یار گل

شد ببوی عشق او گلزار عشق

ای حسین از دوست نصرت میطلب

تا شوی چون یار برخوردار عشق

 
 
 
حکیم نزاری

بر فلک زد پرتو انوار عشق

آسمان چون ذره شد در کار عشق

جهان ملک خاتون

پست طاقت طاق گشت از بار عشق

پای دل مجروح شد از خار عشق

بر زبان ناید کسی را نام دل

جان فروشانند در بازار عشق

بس گران باریست بار عشق و صبر

[...]

کوهی

همچو مه دیدم شبی دیدار عشق

بود خورشید و فلک ز انوار عشق

مصطفی الجار ثم الدار گفت

جمله ذرات از این شد جار عشق

کل یوم هو فی شأن آیتی است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه