گنجور

 
کوهی

بحسن خود شد او دلدار عاشق

که آنرا نیست جز او یار عاشق

گهی لیلی شدی و گاه مجنون

گهی عذرا شدی و گاه وامق

چه اول قل هو الله و احد خواند

بوحدت در نمی گنجد خلایق

ز زلف و روی او بشکفت در باغ

گل صد برگ و ریحان و شقایق

دلیل راه ما شد آفرینش

بخالق راه بردیم از خلایق

چه کوهی آفتابی داشت در جان

برآمد از دل او صبح صادق

 
sunny dark_mode