گنجور

 
حکیم نزاری

صراحی می زند بانگ اناالحق

بیا ساقی بده جام مروق

من از حلق صراحی می ننوشم

به وقت صبح تسبیح مصدّق

ببین بر چهره ی خوبان که از می

عرق چون می زند بر گل معلق

می و شاهد به غایت سازگار است

ولی با خاطر پاک محقّق

حدیث عاشقان این است بی شک

برین هم عاقلان دارند صدّق

مرا باری از این معنی به سر نیست

به پیش جمله می گوییم مطلّق

به مشتاقان می صافی حلال است

دریغ افسردگان را آب خندق

نزاری کو که بی رخسار جانان

ندارد کار ما سامان و رونق

 
 
 
مجیرالدین بیلقانی

شقیق النفس هات علی الشقائق

شرابی کان بدین وقت است لایق

گل اندر باغ می خندد چو معشوق

و قدیبکی السحاب بلحن عاشق

ادر بنت الکروم علی کرام

[...]

ادیب صابر

دلم را دیده عاشق کرد عاشق

که دل را عشق لایق بود لایق

مراد از دیده معشوق است معشوق

دلم پیوسته عاشق باد عاشق

بدان دلبر سپردم دل که دارد

[...]

حکیم نزاری

رفیقی هم دم و یاری موافق

به دست آور ببُر از هر منافق

برو یاری طلب کن کاندرین راه

گزیرت نبود از یاری موافق

بهانه عشق لیلی کن چو مجنون

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه