گنجور

 
کوهی

کجا رفتند یارانی که بودند

چنان رفتند پنداری نبودند

چو خورشید و قمر در روز و در شب

جمال خویشتن را می ستودند

ز چشم ما نهان گشتند و رفتند

ندای ارجعی کزحق شنودند

نصیب اندرون کز غیب بودند

در آن حضرت کنون اندر شهودند

به اصل خویشتن گشتند راجع

بباغ وصل جانان در خلودند

همه جسمی نهادند از من و تو

عدم رفتند و در عین وجودند

تو هم کوهی بر افشان نیم جانرا

چو از رخ جعد مشکین را گشودند

 
sunny dark_mode