گنجور

 
ناصر بخارایی

تا جسته برق رویت از عکس روی زیبا

افتاده شعلهٔ او در خرمن دل ما

تاب تجّلیّ حسن، جز عشق ما ندارد

محکمترست با تو، عهدم ز سنگ خارا

در فقر اگر ندارم، جز چهرهٔ تو وجهی

از همتم نباشد، جز قامت تو بالا

تا دید حسن رویت، لیلی شدست مجنون

تا باخت نرد عشقت، وامق شدست عذرا

گر جان و دل ستانی، عاشق چه باک دارد

گر جان و دل بسوزد، پروانه را چه پروا

در پای دولت افتم، باشد سرم رساند

بر خاک آستانت، یعنی به چرخ اعلا

جانم از این تمنا،‌ آمد برون و لیکن

هرگز برون نیاید، از جانم این تمنا

زاهد اگر به فردا، سودای نسیه دارد

من یافتم ز عشقت، امروز نقد فردا

ناصر به خون دیده، می‌پرورد خیالت

درّی بدین بزرگی، نبود به هیچ دریا