گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دیده با تو چو هم نظر گردد

ناوک فتنه را سپر گردد

هر که از درد عشق بی خبر است

چون ترا دید با خبر گردد

زلف روزی که بر رخت گذرد

سایه از چاشت بیشتر گردد

تا خیالت درون خانه بود

صبر می کن، برون در گردد

کیمیایی ست آتش عشقت

که ازان روی بنده زر گردد

قصه من دراز شد ز غمت

ور بگویم، درازتر گردد

می خورم غم به یادت، اما زهر

کی به یاد شکرشکر گردد

من ز برگشتن تو می میرم

زان نمیرم که عمر برگردد

خسرو از کاهش تو شد نی خشک

بوسه ای ده که نیشکر گردد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مسعود سعد سلمان

ماهوک در میان چو در گردد

مجلس از خرمی دگر گردد

خاقانی

زهر با یاد تو شکر گردد

شام با روی تو سحر گردد

درد عشق تو بوالعجب دردی است

که چو درمان کنم بتر گردد

نتواند نشاند درد دلم

[...]

عطار

گر نکوییت بیشتر گردد

آسمان در زمین به سر گردد

آفتابی که هر دو عالم را

کار ازو همچو آب زر گردد

زآرزوی رخ تو هر روزی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه