گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دلی کو چون تو دلداری ندارد

بر اهل عشق مقداری ندارد

ز سر تا پای زلفت یک شکن نیست

که در هر مو گرفتاری ندارد

ندانم زاهدی کز کفر زلفت

به زیر خرقه زناری ندارد

کدامین گل به بستان سرخ روید

که از تو در جگر خاری ندارد

دهان پسته ماند با دهانت

ولیکن نغز گفتاری ندارد

کسی کو روی تو دیده ست، هرگز

نظر بر پند غمخواری ندارد

من از خمخانه دردی کشیدم

که آنجا محتسب کاری ندارد

که آب خوش خورد از عقل آن کس

که ره در کوی خماری ندارد

بیا و دست گیر افتاده ای را

که جز تو در جهان یاری ندارد

مگو کز هجر من چون است خسرو

امید زیستن باری ندارد

 
 
 
مولانا

چمن جز عشق تو کاری ندارد

وگر دارد چو من باری ندارد

چه بی‌ذوقست آن کش عشق نبود

چه مرده‌ست آن که او یاری ندارد

به غیر قوت تن قوتی ننوشد

[...]

حکیم نزاری

جمادست آن که دل داری ندارد

یقین می دان که جان باری ندارد

تو آن منگر که صاحب دولت این جا

به جز عیش و طرب کاری ندارد

اگرچه ملک و مال و جاه دارد

[...]

ابن یمین

فلک با ما سر یاری ندارد

بجز میل دلا زاری ندارد

ز پهلوی من این گردون بیمهر

جز آهنگ جگر خواری ندارد

چه بیدادست یا رب چرخ گردان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه