گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دیدم بسی زمانه مردآزمای را

سازنده نیست هیچ امیر و گدای را

جز باد و دم ترنم این تنگنای نیست

چون غلغل تهی نفس تنگنای را

چندین مکن دماغ به کافور و مشک، تر

بر عاریت شناس کف عطرسای را

در خود مبین به کبر که از بهر عکس کار

اینها بس است بهره تن خودنمای را

قرب مملوک نیست مگر دون و سفله را

اینجا مبین تو مردم والاگرای را

جایی که جای بر سر شاهان مگس کند

نبود محل اوج پریدن همای را

آنان که گفته اند طلاق عروس کون

کابین این عروس دهند این سرای را

ای توسنی که همت عالی خطاب تست

بشکن به یک لگد فلک دیوپای را

تاریکی زمانه چو روشن کند به مهر

صفوت چو نیست آدمی تیره رای را

بی زادن بلا چو نباشد، چه ساختند

کشت سراب این فلک فتنه زای را

روزی که می رود مشمر، خسروا، زعمر

الا همان قدر که پرستی خدای را

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

جان بر لب است عاشق بخت آزمای را

دستورییی به خنده لب جانفزای را

خون مرا بریز و زخونابه وا رهان

خیریست، این بکن ز برای خدای را

گفتی به مهر و مه نگر و ترک من بگوی

[...]

صائب تبریزی

بشنو ز من ترانه غیرت فزای را

گر مردی ای سپند، نگه دار جای را!

سختی پذیر باش گر اهل سعادتی

کز استخوان گزیر نباشد همای را

هر چند سر به دامن محمل گذاشته است

[...]

غالب دهلوی

دل تاب ضبط ناله ندارد خدای را

از ما مجوی گریه بی های های را

آید به چشم روشنی ذره آفتاب

بر هر زمین که طرح کنی نقش پای را

مشتاق عرض جلوه خویش ست حسن دوست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه