گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

مرا به سوی تو پیوند دوستی خام است

به آفتاب ز ذره چه جای پیغام است

هزار جان مقدس شدند خاکستر

هنوز پختن سودات از آدمی خام است

بیار ساقی دریای می که جانم سوخت

ز جاجه دل من گر چه دوزخ آشام است

ازان چراغ که دلهای خلق می سوزد

چراغها به سر کوی تو به هر شام است

خطاست نسبت بالای تو به سرو، که سرو

نه شوخ وشنگ خرام است و مست و خودکام است

دلم که بستده ای باز ده که که لاف زنم

که این خرابه ز سلطان خویش انعام است

زکوة حسن کم از یک نظاره آخر کار

گدای کوی توام، گر چه خسروم نام است