گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای ز زلف تو مشک تر بویی

وز میان تو تا عدم مویی

گل ز تو نرم شد چنان که به باغ

نرمیی می کند به هر تویی

ماه نو گردد از تو زیر و زبر

گر اشارت کنی به ابرویی

پیش چوگان زلفت از سر حال

سر زده می رویم چون گویی

چند جا خویش را کنم قربان

کت نبیند کسی ز هر سویی

یار من رو متاب یا بنمای

جای دیگر چو روی خود رویی

پهلوی من نشین که بی تو شبی

بر زمینم نسود پهلویی

خنده ای کن که بی خیال لبت

درد خسرو ندید دارویی