گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

روزگاری شد که دل با داغ هجران خو گرفت

از نصیحت باز کی گردد دلی کان خو گرفت

مشکل است آزاد بودن، دل که با دلبر نشست

مردنست، از تن، جدایی دل که با جان خو گرفت

عقل بیرون شد ز من، پرسیدمش کین چیست، گفت

ما که هوشیاریم با دیوانه نتوان خو گرفت

من شبی چون کوه دارم زین دل کوتاه روز

خرم آن ذره که با خورشید تابان خو گرفت

طاقت رویت ندارم، گرچه می‌دانم از آنک

چشم بی‌اقبال من با پای دربان خو گرفت

طاقت رویت ندارم، گرچه می‌دانم، از آنک

چشم بی‌اقبال من با پای دربان خو گرفت

آگهی کی دارد از اسکندر تشنه‌جگر

خضر تنها خوار کو با آب حیوان خو گرفت

دل به زلفت ماند، ازو بوی مسلمانی مجو

زان که عمری رفت کاندر کافرستان خو گرفت

گر خیالت مونس دل شد مرا، بازش مدار

هم به من بگذار کین یوسف به زندان خو گرفت

مردمان گویند خسرو چونی از سر کو ب عشق

چون بود، گویی که آن با زخم چوگان خو گرفت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
جامی

دل که روزی چند با دیدار جانان خو گرفت

عمرها جان کند تا با درد هجران خو گرفت

نیست میل بزم وصل از کلبه هجرم که چغذ

کم رود سوی عمارت چون به ویران خو گرفت

یاد مرهم بر دل من سخت می آید چو تیر

[...]

ابوالحسن فراهانی

یک نظر دیدم و دل با نیش مژگان خوگرفت

یک تبسم کرد و سر با ترک سامان خوگرفت

آرزو دارم که جان در پایش افشانم، ولی

ترسم از تنهایی دردش که با جان خو گرفت

پیرهن پنهان درم دانم زهم دور افکند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه