گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای ز سودای تو در دل رونق بازار عشق

مرهم جانهاست از یاد لبت آزار عشق

دی که می رفتی به پیش عاشقان غمزه زنان

دیگران بسمل شدند و من شدم مردار عشق

من بدان نذرم که گر میرم به سویم بنگری

بین که چون من چند کس مرده ست در بازار عشق

تیغ خود بگذار تا وام تو بگذارم، از آنک

وام معشوق است سر بر گردن عیار عشق

هر زمان از صید فتراک تو غیرت می برم

کانچنان من بر نبستم خویش در دربار عشق

عاشق از بر زیستن میرد، رخش بنمای سیر

تا بمیرد زان مفرح جان کنان بیمار عشق

از دعایت من چو، ای زاهد، نگشتم نیک بخت

تو بیا، باری چو من بدبخت شو در کار عشق

آنکه بیداریش بهر خواب خوش با شاهد است

شاهدش دان آنکه حق است این چنین بیدار عشق

خسروا، با جان و دل هم قصه جانان مگوی

زانکه نتوان گفت با نامحرمان اسرار عشق