گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

فرشته می ننویسد گناه دم به دمش

که از تحیر آن رو نمی رود قلمش

نه حد دیدن خلق است روی تو، مگر آنک

قضا به قدر دو یوسف دهد جمال کمش

اگر به باغ روم دل بگیردم در دم

که خون گرفته دل من به گوشه های غمش

سماع و ناله من نی ز خون دل جویند

که ارغنون جگر خواریست زیر و بمش

کشم ز دست تو بر چوب جامه ای پر خون

که هر که شاه بتان شد چنین بود عملش

کجا ز چاشینی درد دل خبر دارد

کسی که نیست خلاص از وظیفه ستمش

جفای دوست به مقدار دوستیست عزیز

عزیز عشق شناسد حلاوت المش

چه جای بانگ مؤذن بدین دل بد روز؟

که روزگار بسر شد به طاعت صنمش

به یک دم است کز و جان خسرو مسکین

بمیرد ار نبود یاد دوست دمبدمش