گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

هر بامداد تا به شبم بر سر رهش

وقتی مگر که بنگرم از دور ناگهش

زان گه گهی که پر ز خوی گل کند زنخ

آتش سزد گلاب، چو سیمین بود جهش

آبی کنند هر کسی اندر رهی سبیل

من خون خود سبیل کنم بر سر رهش

گویم ببخش جان من، او گویدم که نی

جان بخش من بس است همان گفتن نیش

چون گل ز رشک جامه درانم که تا چراست؟

در گرد کوی گشتن باد سحر گهش

مشکل که خویش را بتوانند بازیافت

آنانکه گم شدند دران روی چون مهش

فریاد من ز ناله خسرو که هر شبی

خفتن نمی توان ز نفیر علی اللهش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ادیب صابر

دیدم کنار خویش تهی از نگار خویش

من بی نگار خویش نخواهم کنار خویش

چشمم نگار کرد کنار مرا به خون

چون در کنار خویش ندیدم نگار خویش

تا غمگسار خویش لقب کردمش زعشق

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

بخشید خواجه دوش مرا اسب خاص خویش

و انصاف این بود همه از طبع مکرمش

و ربا ورم نداری آنک برو ببین

اسبیست تنگ بسته و لیکن بر آخورش

اوحدی

عشرت بهار کن، که شود روزگار خوش

می‌در بهار خور، که بود بی غبار و غش

گفتی: به روز شش همه گیتی تمام شد

می‌به، که او تمام نشد جز به ماه شش

بر خیز و زین قیاس دو شش ساله‌ای ببین

[...]

صائب تبریزی

ای شاخ گل، به صحبت بلبل سری بکش

بسیار بر رضای دل باغبان مباش

حزین لاهیجی

یک دم به مزد دیده شب زنده دار خویش

می خواستم چو اشک تو را در کنار خویش

رنگین نگشت تیغ نگاهت زخون ما

آخر شکسته رنگی ما کرد کار خویش

چون در امید وعدهٔ وصلت سفید شد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه