گنجور

 
کمال خجندی

کسی که دل طرف زلف یار میکشدش

اگر فکند در آن حلقه دست می رسدش

رخ تو سوخت به خط جان و دودها برخاست

دگر ز خال معنبر چه داغ مینهدش

کمند موی تو افتاده در قفا چه نکوست

چو نیک بود کسی در قفا نگفت بدش

تو صیدگبر و رها کن به دیگری که کشد

که زنده تر شود ار می کشی به دست خودش

دهان تنگ شکرخند او چنان کردند

پر از شکر که ز لب ها نبات می دمش

به پای سر عاشق آنچنان که فتاد

ز پا چگونه نیفتد که بخت زد لگدش

دل کمال بنازو کرشمه بستد و گفت

که باز با تو دهم لیک دل نمی دهش