گنجور

 
کمال خجندی

عید می آید و وقتست که در مه نگریم

پرده برگی که از مه به تو مشتاق تریم

از جمال تو که عیدست و به همه ماند راست

گر گماریم نظر بر به نو کج نظریم

هست در عید دگر کشتن ما فکر بعید

پیش روی تو چه محتاج به عید دگریم

سر زلفت شب قدرست و غنیمت شب قدر

یک شب آن عقد بگیریم و غنیمت شمریم

ساقیا باده ده و نقل که شد نوبت آن

که دگر روزه خوریم و غم روزی نخوریم

پست شد غلغل تسبیح و تراویح هنوز

به حق روزه کز آن و لوله با دردسریم

روزه خوردیم و فسم هم به نماز تو کمال

که دگر دردسر خویش به مسجد نبریم