گنجور

 
کمال خجندی

در دست در درونم درمان آن ندانم

ساقی بیار جامی پ ز زهرو وارهانم

از پیش بر گرفتم رخت وجود پیش آی

تا یک نفی ببینم روی نو پس نمانم

دوراست کوی جانان ای باد و من ضعیفم

فریاد جان من رس و آن جایگاه رسانم

جانم بکاست چون شمع ای باد صبح آخر

از گشتنم چه خواهی من خود ز مردگانم

جور من از طبیب است درد من از جیب است

آن غصه با که گویم این قصه با که رانم

در بند تن دریغ است جان پری نژادم

دیوانه وار ناگه رنجیر بگسلانم

حال کمال گفتم یک شمه ای بگویم

چون مهربان ندیدم شهر است بر دهانم