گنجور

 
کمال خجندی

دارم آن سر که سر زلف نگاری گیرم

بر سر کوی دلارام قراری گیرم

خرقه بفروشم و دفتر گرو باده کنم

جام می نوشم و از روضه کناری گیرم

آستین بر همه افشانم و از جان و جهان

دست کوته کنم و دامن باری گیرم

نکنم توبه و در حلقة سودا زدگان

با سر زلف نگاری سرو کاری گیرم

گرچه روزی بشب آورد پندار که من

از خطت بر دل آشفته غباری گیرم

گو نصیحت مکن از روی تو ای زاهد شهر

ناصح آن نیست که او را به شماری گیرم

گر تو سیب زنخ خویش نپوشی ز کمال

من برای دلم از روی تو باری گیرم