گنجور

 
کمال خجندی

مرا سرگشته میدارد خیال زهد بی حاصل

بیا ساقی و مگذارم درین اندیشه باطل

مرا ناصح به عقل و دین فریبد هر زمان باز آ

کسی کو عشق می ورزد به دینها کی شود مایل

ملامت گوی بی حاصل که درد ما نمیداند

گهم دیوانه می خواند به نادانی گهی عاقل

هنوز آثار بود ما نبود از آب و گل پیدا

که در روی پریرویان فرو شد پای ما در گل

صبا از شمع مجلس پرس حال سوز پروانه

که از احوال جانبازان بود نظارگی غافل

بسی خونها که از چشمت میان چشم و دل رفتی

اگر خیل خیال تو نبودی در میان حائل

یک امشب برفشان دامن کمال از مهر مهرویان

چرا چندین نیاساید کی از سودای بی حاصل