گنجور

 
کمال خجندی

لاف رندی مزن ای زاهد پاکیزه خصال

درد آن حال نداری به همین درة بنال

تو و مسئوری و سجاده و طاعت همه عمر

ما و سی و نظربازی و رندی همه سال

ما نه آشفته نقشیم که در آب و گل است

نظر پاک نباشد نگران بر خط و خال

هر کس از مائدة وصل نصیبی طلبید

تا کرا بخت نشاند به سر خوان وصال

چشم حق دیده کجا بسته فردا باشد

عاشق و وعده تأخیر رهی امر محال

طالب دوست کو دور شمارد خود را

بی خبر تشنه همی میرد و در عین زلال

گرچه نقصان کمال از می و شاهد بازیست

در مقامی که همه اوست چه نقصان چه کمال