کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۸

مرا سرگشته میدارد خیال زهد بی حاصل

بیا ساقی و مگذارم درین اندیشه باطل

مرا ناصح به عقل و دین فریبد هر زمان باز آ

کسی کو عشق می ورزد به دینها کی شود مایل

۳

ملامت گوی بی حاصل که درد ما نمیداند

گهم دیوانه می خواند به نادانی گهی عاقل

هنوز آثار بود ما نبود از آب و گل پیدا

که در روی پریرویان فرو شد پای ما در گل

صبا از شمع مجلس پرس حال سوز پروانه

که از احوال جانبازان بود نظارگی غافل

۶

بسی خونها که از چشمت میان چشم و دل رفتی

اگر خیل خیال تو نبودی در میان حائل

یک امشب برفشان دامن کمال از مهر مهرویان

چرا چندین نیاساید کی از سودای بی حاصل