گنجور

 
کمال خجندی

نشان شیروان دارد سر زلف پریشانش

دلیلی روشن است اینکه چراغی زبر دامانش

هر آن شمعی که در مجلس نهی با روی او ساقی

چو خود را در میان بیند روان برخیز و بنشانش

دل ریش ار چه راز خود ز جان در پرده می دارد

نباشد بر تو پوشیده جراحتهای پنهانش

زفات سرو را خواندم فرو گفنا محالست این

تو باری سوسن این معنی چو میدانی فرو خوانش

بچوگان سر زلفش بگو میکن صبه بازی

ولی زنهار بازی نیست با گوی زنخدانش

به رویت دعوی خوبی چو دامن گیر شد گل را

بدین تهمته نمیداره صبا دست از گریبانش

سر زلف سمن سای تو طاوسی است پنداری

که پایه بسته می دارند در صحن گلستانش

بگو آن سرو قد خوش دار چون من عندلیبی را

که در قرنی بدست آید چومن مرغی خوش الحانش

کمال ار یک سخن زین شعر در خاک عراق افتد

چو مو در عین باریکی بجو در چشم سلمانش