گنجور

 
کمال خجندی

به خواب آن لعل میگون دیده ام دوش

هنوز از ذوق آنم مست و مدهوش

اگر آرد ز من آن بی وفا یاد

من از شادی کنم خود را فراموش

سر موئی به جانی می فروشد

چنین ارزان بگوئیدش که مفروش

همی کردم بر آن در دوش فریاد

سگی بانگی بزد بر من که خاموش

به گفتار تو گر در لاف میزد

گرفت اینکه به عذر آن گنه گوش

دهانش کرد عیب غنچه ظاهر

بر آن عیب ای صبا دامن قرو پوش

کمال از طرة او بر حذر باش

که طرارست دانم بر بناگوش