گنجور

 
کمال خجندی

به خواب آن لعل میگون دیده ام دوش

هنوز از ذوق آنم مست و مدهوش

اگر آرد ز من آن بی وفا یاد

من از شادی کنم خود را فراموش

سر موئی به جانی می فروشد

چنین ارزان بگوئیدش که مفروش

همی کردم بر آن در دوش فریاد

سگی بانگی بزد بر من که خاموش

به گفتار تو گر در لاف میزد

گرفت اینکه به عذر آن گنه گوش

دهانش کرد عیب غنچه ظاهر

بر آن عیب ای صبا دامن قرو پوش

کمال از طرة او بر حذر باش

که طرارست دانم بر بناگوش

 
 
 
رودکی

بود زودا، که آیی نیک خاموش

چو مرغابی زنی در آب پاغوش

سنایی

چه رسم‌ست آن نهادن زلف بر دوش

نمودن روز را در زیر شب‌پوش

گه از بادام کردن جعبهٔ نیش

گه از یاقوت کردن چشمهٔ نوش

برآوردن برای فتنهٔ خلق

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
ادیب صابر

خداوندا زدوران زمانه

دلم از غصه چون دیگ است در جوش

همی سوزد جهان هر ساعتم دل

همی مالد فلک هر لحظه ام گوش

دراین فکرت چگونه خوش بود دل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه