گنجور

 
کمال خجندی

آنکه ز بی گنه کشی نیست دمی ندامتش

بی گنهی که او کشد من بکشم غرامتش

لحظه به لحظه در ستم غمزهٔ او قیامتی

می‌کند و ز کافری نیست غم قیامتش

گو سر زلف او بکش پرده بر آفتاب و مه

تا نفتد به خاک ره سایه سرو قامتش

جان که همیشه داشتی دوست تردد و سفر

دوستی در تو شد داعیة اقامتش

قبله تونی به پارسا چند کنیم اقتدا

زآنکه به قبله خطا نیست روا امامتش

ای به نصیحت آمده پیش ز هوش رفته

رفته ز پیشه عقل او تا نکنی ملامتش

دید کمال در رخت نور خدا معاینه

شیخ که عاشقی کند باشد ازین کرامتش