نیست از سوز تو جان را نه گریز
سر ندارد ز سر خنجر تیز تو ستیز
ورنه گریز آرزو میبرم آن سوز زهی آتشطبع
خاطرم میکشد آن تیغ زهی خاطر تیز
گفتههای زلف کجم دار به دست و مگوی
ماند این هم به همان نکته که کج دار و مریز
نیست شرط ادب ای گرد بر آن در منشین
زحمت خود برای باد از آن که برخیز
خلق گویند گریز از ستم زلف و رخش
روز روشن به چنین بند چه امکان گریز
هرکه خواند از سخنم وصف رخ خوب تو گفت
نکند کس به ازین معنی نازک انگیز
دست زد در رسن زلف تو دزدیده کمال
بافتی دزد در دستش هم از آنجا آویز
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
مرغک از بیضه برون آید و روزی طلبد
و آدمیبچه ندارد خبر و عقل و تمیز
آن که ناگاه کسی گشت، به چیزی نرسید
وین به تمکین و فضیلت بگذشت از همه چیز
آبگینه همه جا یابی از آن قدرش نیست
[...]
خواجه بر مال خود آن گونه رحیم است و شفیق
که به چشم شفقت می نگرد در همه چیز
گر فتد در بره و میش وی اندک خطری
به فداشان بدهد مادر و فرزند عزیز
داشتی پیشتر ای شوخ به من قهر و ستیز
نرگست عربدهجو بود و دو لب شورانگیز
این زمان با من دلخسته شدی شکرریز
از ادای سخن و از نگه عذرآمیز
بازم از خون جگر دیده تر شد لبریز
پایت از چشم من آلوده نگردد، پرهیز
طفل اشکم نزند پا به زمین از دامن
چه کند پیش پدر هست جگرگوشه عزیز
تو به فریاد رس ای دوست که در روز حساب
[...]
آن شهنشاه که در مصر وفا بود عزیز
زد بدان گاو سرپایی و فرمود که خیز
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.