گنجور

 
جامی

خلیفه روزی چاشت می‌خورد، و برهٔ بریان پیش او نهاده بودند اعرابی از بادیه در رسید وی را پیش خواند، اعرابی بنشست و به شَرَه تمام در خوردن ایستاد.

خلیفه گفت: چه میشومی که چنان این بره را از هم می‌دری و به رغبت می‌خوری که گوییا پدر او تو را به سرو زده است. اعرابی گفت: این خود نیست اما تو چنان به چشم شفقت در وی می‌نگری و از دریدن و خوردن او ید می‌بری که گوییا مادر او تو را شیر داده است.

خواجه بر مال خود آن گونه رحیم است و شفیق

که به چشم شفقت می‌نگرد در همه چیز

گر فتد در بره و میش وی اندک خطری

به فداشان بدهد مادر و فرزند عزیز

فی المثل گر خواجه نان و بره بریان نهد

پیش تو بر خوان اگر روزی شوی مهمان او

گر کنی صد رخنه در دندانش از سنگ ستم

به که از دندانت افتد رخنه‌ای در نان او

گر خورد از دست تو صد زخم بر پهلو و پشت

به که پر سازی تهیگاه خود از بریان او