گنجور

 
کمال خجندی

سر من خاک پایت باد و جان نیز

که در پای تو خوشتر این و آن نیز

چگونه در حریم او نهم پای

که نگذارنده سر بر آستان نیز

بکویت جز صبا کس را گذر نیست

ولیکن غیرتم آید از آن نیز

چه تنگ است آن شکر یعنی دهانت

که وهم آنجا نمی گنجد گمان نیز

دل آواره من تا کجا شد

کرو نامی نمی یابم نشان نیز

تواند بوده دل جای غم تو

چه جای دل که جان ناتوان نیز

کمال آن شب که در چرخ آید آن ماه

زجان دستی بر افشان وز جهان نیز