گنجور

 
ملا مسیح

موکل بر پری زن دیوکی چند

ستم رأی و ستمکار و ستم بند

ستم زین بیشتر نبود سزاوار

که طفل م رده مادر، دایه کفتار

همای هم قفس با جیفه خواران

چو گنجی هم قفس با تیره ماران

وزان بدتر کزآنها آن جگر سوز

شنیدی قصۀ راون شب و روز

که هست او صاحب اقبال و خوش نام

هزاران بنده نیکو دارد از رام

سرش با فر و زیبِ تاج شاهی است

روان فرمانش از مه تابه ماهی است

غرض آن بود زان تزویز و زان ریو

که گردد حور را دل مایلِ دیو

هزار افسوس کز دستان و تلبیس

شرف بر آدمی می جست ابلیس

تکلف کرده می گفتند گهگاه

که تا همخوابۀ راون شود ماه

پری زان گفتگوها پنبه در گوش

به حیرت سر فرو، گریان و خاموش

چنان گوش دلش مشتاق سیماب

که چشم کبک بر رخسار مهتاب

زمین کندی به ناخن بلکه جان نیز

نهان دیدی به سوی آسمان نیز

ز حیرت خویشتن را ساخته گم

گهی در گریه و گه در تب سم

چو طاقت طاق شد مه را به یکبار

برآورد از غم دل نالۀ زار

به مردن دل نهاده، کام ناکام

بران شد تا بیفتد از لب بام

چو راون شد ز حال آن بت آگاه

به حیرت ماند زان بیتابی ماه

ز عشق آن پری، عفریت خونخوار

چو ابری بود خون باران به گلزار

پیِ تسکین آن گلدستۀ ناز

به گلشن کرد جای بودنش ساز

ندانست این قدر ز افراط مستی

گلی کا نرا ز گلبن بر شکستی

گرش در باغ جنّ ت جاگزینی

بجز پژمرده اش هرگز نبینی

درآن باغی که بود اسلوک بن نام

سمن را داد راون جای آرام

ز اسباب نشاط و کامرانی

مهیا داشت بیش از آنچه دانی

مگر کز عشق عقلش رفته بر باد

که مرغ بسملی را دانه می داد

چون آن بستانسرا زندان او شد

چمن از رنگ و بو حیران او شد

بهشتی گشت تضمین در گلستان

در آمد شبچراغی در شبستان

ز روی بلبلان شرمنده شد گل

بران گل گشت عاشق تر ز بلبل

چمن می گفت زان نخل گل آگند

که سرو ما به طوبی گشت پیوند

نهالان چمن زان شمع گلشن

گرو برده ز نخلِ وادی ایمن

بود از عکس آن ماه جهانتاب

مثال چاه نخشب حوضۀ آب

درآن جنّت سرا حورِ غم اندود

چو لاله وقف داغ و غرق خون بود

بهار اندود کرده بوستان را

زده برهم ره و رسم خزان را

چمن زو تازه او پژمرده هر دم

گشاده بر دل از گل صد درِ غم

چنان کاندر قفس مرغ خوش الحا ن

ازو خوشوقت خلق و او به زندان

چنان جان جهان کز غم به جان بود

خزان خود، بهار دیگران بود

چو نخ جی ری که او در دام افتاد

خود اندر ماتم و زو عید صیاد

گدازان همچو شمع محفل افروز

جهان زو روشن و او جمله تن سوز

نگویم سوز جان آن پری وش

که ترسم زو شود طوفان آتش

به جان کندن گران بیمار می زیست

به تسکین خیال یار می زیست