گنجور

 
کمال خجندی

مرا گونی بمیر از من چه تقصیر

ز چندان دلبری یک ناز کم گیر

خوشا خلونگه زلفت به دستم

خوش آید خلوت عشرت به زنجیر

سگم خواندی ز سگ باری چه آید

که از وی باد می آری به تحقیر

نصیحت کرد عقلم دل چه خوش گفت

بدان ای روستائی جای تذکیر

به هر تیری که خواهی دوخت چشمم

من اول چشم میدوزم بدان تیر

بمیرم با لب پر خنده فی الحال

چو شمع ار گوئیم در پیش من میر

اگر میرد کمال از عشق آن روی

به روح پاک او خوانید تکبیر

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
دقیقی

تو آن ابری که ناساید شب و روز

ز باریدن چنانچون از کمان تیر

نباری بر کف دلخواه جز زر

چنانچون بر سر بدخواه جز بیر

مجد همگر

دلم دیوانه گشت از تاب زنجیر

تنم بگداخت زین زندان دلگیر

نه شب مه بینم و نه روز خورشید

نه بر من می وزد بادی به شبگیر

زبونم کرد ایام تبه کار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه