گنجور

 
مجد همگر

دلم دیوانه گشت از تاب زنجیر

تنم بگداخت زین زندان دلگیر

نه شب مه بینم و نه روز خورشید

نه بر من می وزد بادی به شبگیر

زبونم کرد ایام تبه کار

تباهم کرد گردون زبون گیر

سرم شد در بهار عمر پر برف

دل من در جوانی زود شد پیر

درونم شد ز دست دهر پر درد

روانم شد ز شست چرخ پرتیر

چو بی تدبیرم اکنونم چه چاره

چو بیچاره شدم اکنون چه تدبیر

مرا در حبس عیشی دست داده ست

ز یار و رود و جام و نغمه زیر

حریفم گریه آمد جام می اشک

سرودم ناله رود آواز زنجیر

نجستم با کسی در کینه پیشی

نکردم با کسی در مهر تقصیر

به جای شیر مهرم داد دایه

که با من مهر شد چون با شکر شیر

به قدر خود وفا با هر که کردم

مکافاتم جفا آمد ز تقدیر

چه افتاد ای رفیقان مر شما را

که شد یکبارتان یاد من از ویر

به هم مشفق ترند از آدمیزاد

به دریا ماهی و در کوه نخجیر