گنجور

 
کمال خجندی

حال درد خود محب هرگز نگوید با طبیب

سخت بیدردی بود نالیدن از درد حبیب

بوسه بر پای سگ کوی تو خواهم زد شبی

تا بشویم لب که بوسیدم به آن دست رقیب

ای که خواهی دادبخش غم به مسکینان خویش

چون منت مسکین ترم اول به من در آن نصیب

گفته بودی بر دلت خواهم زدن تیر دگر

بارب این دولت چه خوش بودی که بودی عنقریب

پیرهن شد چاک بر تن گلرخان باغ را

بس که از زلف تو پر کردند دامن ها ز طیب

سایه ای از ما غریبان ای عجب حیف آیدت

سروی و از سرو کوته همتی باشد غریب

بر سر آیی از هم آوازان به خوش گوئی کمال

گربر و جان در سر سروی کنی چون عندلیب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode