می برند از تو جفا بی سرو سامانی چند
چند ریزی به خطا خون مسلمانی چند
کشور حس بتان کرد پریشان سر زلف
که نخوردند غم حال پریشانی چند
رفته پیکان تو در سینه و خون آمده گیر
خود چه آید ز دل و دیده گریانی چند
از رخ آویختهای هر طرفی زلف بخم
تا بری گوی دلی چنه به چوگانی چند
بی منت رفتنه گلزار چه دامن گیرست
پاره گیر ای گل نورست گریبانی چند
زاهدان فایده عشق ندانند که چیست
نکند فایده این نکته نادانی چند
می کشیدی ز جگر تیر تو یک روزی کمال
بافت در آتش دل تافته پیکانی چند
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به مسائل مربوط به عشق، درد و رنج انسانی اشاره میکند. او از بینظمی و جفاهایی که بر سر عشق و ارادت به معشوق میآید، سخن میگوید. شاعر به تضادهای موجود در عشق اشاره میکند و از زخمهایی که به قلبش وارد شده، یاد میکند. او احساس پریشانی را در پی عشق و فراق، و نادانی زاهدان که عشق را درک نمیکنند، به تصویر میکشد. در نهایت، شاعر به دلبستگیاش به معشوق و تیرهای عشقی که در دلش نشسته، اشاره میکند. این شعر به نوعی ترکیبی از زیبایی و درد است.
هوش مصنوعی: به تو ظلم میکنند و در شرایط بیثباتی قرار داری، ولی تو با اندک اشتباهی، جان مسلمانانی را به خطر میاندازی.
هوش مصنوعی: کشور عشق برای معشوقهها دچار آشفتگی شد، چون که دیگران غم و حال پریشانی را تجربه نکردند.
هوش مصنوعی: پیکان تو در قلبم نشسته و خونریزی کرده است. حالا ببین درون دل و چشمانم چه حال و احوالی دارم و چند بار اشک ریختهام.
هوش مصنوعی: موهایی که به طرفین افتادهاند، زیبا و پیچیدهاند و مانند حلقههایی زیبا به دور چهره درخشیدهاند. با دیدن این زیبایی، دل آدمی تمایل پیدا میکند تا در سکوت و آرامش، در دنیای آن زیبایی غرق شود.
هوش مصنوعی: نبود خوشی و لذت از گلزار، باعث شده که دلایل و مشکلات بسیاری برای او پیش بیاید. ای گل، تو چقدر نورانی و زیبا هستی، اما باید با خودت چندین گره و مشکل را هم حمل کنی.
هوش مصنوعی: زاهدان که به زندگی عارفانه مشغول هستند، به درستی نمیدانند عشق چه بهره و فایدهای دارد. این ناآگاهی و عدم درک عمیق از موضوع عشق، نشانهای از نادانی آنهاست.
هوش مصنوعی: روزی تو با تیر خود به من آسیب میزدی، در حالی که کمال در آتش دلش چند پیکان را بافت.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
منم امروز حدیث تو و مهمانی چند
پاره از دیده و دلها همه بریانی چند
هر زمان کاتش سودای تو افزود عشق
جای خاشاک بر آتش فگند جانی چند
دی سوی سوختگان دید و گفتی که که اند
[...]
ای لبت کام دل بیسروسامانی چند
کاکلت حلقهٔ سودای پریشانی چند
کوکب سعدی و منظور سبک روحانی
قدر وصل تو چه دانند گران جانی چند
لذّت شربت دیدار نکو می داند
[...]
پرده برداشته ام از غم پنهانی چند
به زیان می رود امروز گریبانی چند
زان ضعیفان که وفا داشت درین شهر اسیر
قفسی چند بجا مانده و زندانی چند
سر و سامان سخن کردن این جمعم نیست
[...]
چند بی بهره شود دیدهٔ گریانی؛ چند؟
زلف جمع آر که جمعند پریشانی چند
گلرخان محنت نایافت بیابند مگر
یک نفس چاک ببینند گریبانی چند
آن که آماده کند پردهٔ نا کرده گناه
[...]
کیستند اهل جهان، بی سر و سامانی چند
در ره سیل حوادث، ده ویرانی چند
چرخ کز خون شفق چهره خود دارد سرخ
چه سرانجام دهد کار پریشانی چند؟
زین گلستان که چو گل خیمه در آنجا زده ای
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.