گنجور

 
کمال خجندی

می برند از تو جفا بی سرو سامانی چند

چند ریزی به خطا خون مسلمانی چند

کشور حس بتان کرد پریشان سر زلف

که نخوردند غم حال پریشانی چند

رفته پیکان تو در سینه و خون آمده گیر

خود چه آید ز دل و دیده گریانی چند

از رخ آویختهای هر طرفی زلف بخم

تا بری گوی دلی چنه به چوگانی چند

بی منت رفتنه گلزار چه دامن گیرست

پاره گیر ای گل نورست گریبانی چند

زاهدان فایده عشق ندانند که چیست

نکند فایده این نکته نادانی چند

می کشیدی ز جگر تیر تو یک روزی کمال

بافت در آتش دل تافته پیکانی چند

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

منم امروز حدیث تو و مهمانی چند

پاره از دیده و دلها همه بریانی چند

هر زمان کاتش سودای تو افزود عشق

جای خاشاک بر آتش فگند جانی چند

دی سوی سوختگان دید و گفتی که که اند

[...]

خیالی بخارایی

ای لبت کام دل بی‌سروسامانی چند

کاکلت حلقهٔ سودای پریشانی چند

کوکب سعدی و منظور سبک روحانی

قدر وصل تو چه دانند گران جانی چند

لذّت شربت دیدار نکو می داند

[...]

نظیری نیشابوری

پرده برداشته ام از غم پنهانی چند

به زیان می رود امروز گریبانی چند

زان ضعیفان که وفا داشت درین شهر اسیر

قفسی چند بجا مانده و زندانی چند

سر و سامان سخن کردن این جمعم نیست

[...]

عرفی

چند بی بهره شود دیدهٔ گریانی؛ چند؟

زلف جمع آر که جمعند پریشانی چند

گلرخان محنت نایافت بیابند مگر

یک نفس چاک ببینند گریبانی چند

آن که آماده کند پردهٔ نا کرده گناه

[...]

صائب تبریزی

کیستند اهل جهان، بی سر و سامانی چند

در ره سیل حوادث، ده ویرانی چند

چرخ کز خون شفق چهره خود دارد سرخ

چه سرانجام دهد کار پریشانی چند؟

زین گلستان که چو گل خیمه در آنجا زده ای

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه