گنجور

 
کمال خجندی

چشم توام به غمزهٔ خونخوار می‌کشد

آن خونبها بود که دگربار می‌کشد

ترسم کشند از حسدم بار و هم‌نشین

گر گویم این به کس که مرا بار می‌کشد

آن قامت چو تیر و دو ابروی چون کمان

پیوسته می‌کشد دل و هموار می‌کشد

در انتظار کشتن خود تا به کی چو شمع

می‌سوزدم چو عاقبت کار می‌کشد

فکر میان او مکن ای دل که این خیال

تن را تار می‌کند و زار می‌کشد

ای آنکه صحتم طلبی زودتر مرا

بنما به آن طبیب که بیمار می‌کشد

بسیار زنده کرد لبش گفته ای کمال

بسیار هم مگوی که بسیار می‌کشد