چشم تو که آرام دل خلق جهان برد
سحری است که از سیمبران نقد روان برد
زلف تو که روز سهم در نظر آورد
هوش از سرو آرام و قرار از دل و جان برد
بالای ترا دل بگمان سرو سهی خواند
احسنت زهی دل که چنین راست گمان برد
بر لعل لبت جان ز سر شرق فشاندن
سهل است ولی زیره به کرمان نتوان برد
میرفت بدریای غمش کشتی عمرم
نا عاقبت کار فراقش به کران برد
گفتم که ز مسجد نروم سوی خرابات
زنجیر سر زلف توأم موی کشان برد
تا زلف چو چوگان و زنار فروبست
بند کمرت گوی لطافت ز میان برد
فریاد بر آمد ز همه خلق به بکبار
هر جا که دل خسته ز زلف تو فغان برد
لطف غزلیات کمال است که او را
آوازه حسن تو در اطراف جهان برد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
از هستی من تو چون نام و نشان برد
پی بر سر شوریده من داغ چسان برد
کس دعوی ویرانه بسیلاب نکردست
از عشق دل باخته واپس نتوان برد
از تاب در گوش تو در آتش رشکم
[...]
آن شوخ چه گویم که دل از دست چسان برد
نامد به کنار من ودل را زمیان برد
دل خون شد وآن ترک جفاکیش نیامد
در خاک هدف حسرت آن سخت کمان برد
در رشته جان تاب فتاده است ز غیرت
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.