گنجور

 
کمال خجندی

به روی دوست که رویش بچشم من نگرید

به خاک پاش که آن ره بروی من سپرید

با گذشتن از آن مو نشان بی چشمیست

چو چشم نیست شما را به چشم من نگرید

حرام باد شما را چه می خورید غمش

غم من است غم او غم مرا مخورید

همین که نام گدایان او کنید شمار

مرا نخست گدای کمین او شمرید

کر بگوی با مگان به شکر گفتار

که نازک است رخ بار از آن طرف مپرید

بر اهل زهد بستم کنان گذشت و بگفت

عجب که عمر گذشت و هنوز بیخبرید

از بعد آنکه در دوست باز بافت کمال

اگر بهشت بجوید به دوزخش بپرید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

فزود آتش من آب را خبر ببرید

اسیر می‌بردم غم ز کافرم بخرید

خدای داد شما را یکی نظر که مپرس

اگر چه زان نظر این دم به سکر بی‌خبرید

طراز خلعت آن خوش نظر چو دیده شود

[...]

جامی

سپاه دوست کزین سو سوار می گذرید

ز روی لطف به سوی فتادگان نگرید

سوی شکار شد آن ماه و من به ره ماندم

خدای را غم حال من شکسته خورید

به خواریم مگذارید بر ره افتاده

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه