کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۳

به روی دوست که رویش بچشم من نگرید

به خاک پاش که آن ره بروی من سپرید

با گذشتن از آن مو نشان بی چشمیست

چو چشم نیست شما را به چشم من نگرید

حرام باد شما را چه می خورید غمش

غم من است غم او غم مرا مخورید

همین که نام گدایان او کنید شمار

مرا نخست گدای کمین او شمرید

کر بگوی با مگان به شکر گفتار

که نازک است رخ بار از آن طرف مپرید

بر اهل زهد بستم کنان گذشت و بگفت

عجب که عمر گذشت و هنوز بیخبرید

از بعد آنکه در دوست باز بافت کمال

اگر بهشت بجوید به دوزخش بپرید