گنجور

 
کمال خجندی

بر عزیزان غمزهٔ شوخ تو خواری می‌کند

غمزهٔ تو خواری و زلف تو باری می‌کند

در ملاک عاشق بیچاره چشم و زلف تو

این یکی بی‌صبری و آن بی‌قراری می‌کند

اگر نماید خوبرو جور و کند صد دشمنی

مهربانی می‌نماید دوستداری می‌کند

عاشق دیدار را دیدار آرد در خروش

عندلیب از شوق گل فریاد و زاری می‌کند

خاک را هم من به من گر بگذری آن لطف تست

آب را بر خاک لطف خویش جاری می‌کند

چون ز پیشم می‌روی جان می‌سپارم من به غم

هر کرا شد عمر لابد جان‌سپاری می‌کند

گرچه بود اول گدای شهر ما اکنون کمال

تا به آن به کرد پاری شهریاری می‌کند