گنجور

 
کمال خجندی

بر عزیزان غمزهٔ شوخ تو خواری می‌کند

غمزهٔ تو خواری و زلف تو باری می‌کند

در ملاک عاشق بیچاره چشم و زلف تو

این یکی بی‌صبری و آن بی‌قراری می‌کند

اگر نماید خوبرو جور و کند صد دشمنی

مهربانی می‌نماید دوستداری می‌کند

عاشق دیدار را دیدار آرد در خروش

عندلیب از شوق گل فریاد و زاری می‌کند

خاک را هم من به من گر بگذری آن لطف تست

آب را بر خاک لطف خویش جاری می‌کند

چون ز پیشم می‌روی جان می‌سپارم من به غم

هر کرا شد عمر لابد جان‌سپاری می‌کند

گرچه بود اول گدای شهر ما اکنون کمال

تا به آن به کرد پاری شهریاری می‌کند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اثیر اخسیکتی

گرد قهرت، دیده ی خورشید تاری میکند

زانکه روزکار، تیغت، روزگاری میکند

امیرخسرو دهلوی

جان که چون تو دشمنی را دوستداری می‌کند

دشمن خود را به خون خویش یاری می‌کند

دل که مهمان خواند بر جانم بلا و فتنه را

کارداران غمت را حق‌گزاری می‌کند

یک دل آبادان نپندارم که ماند در جهان

[...]

ناصر بخارایی

باد صبح از بوی زلفت بیقراری می‌کند

می‌رود در خاک کویت جان سپاری می‌کند

می‌کند مشک تتاری بوی از زلف تو وام

زلف تو خون در دل مشک تتاری می‌کند

می‌زند هر لحظه بر سوز دل عشاق تیر

[...]

فرخی یزدی

آنچه را با کارگر سرمایه‌داری می‌کند

با کبوتر پنجه باز شکاری می‌کند

می‌برد از دست‌رنجش گنج اگر سرمایه‌دار

بهر قتلش از چه دیگر پافشاری می‌کند؟

سال و مه در انتظار قرص نان شب تا به صبح

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه