گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

جان که چون تو دشمنی را دوستداری می‌کند

دشمن خود را به خون خویش یاری می‌کند

دل که مهمان خواند بر جانم بلا و فتنه را

کارداران غمت را حق‌گزاری می‌کند

یک دل آبادان نپندارم که ماند در جهان

زان خرابی‌ها که آن چشم خماری می‌کند

جان من روزی کند گه گاه همراهش، ازآنک

سوی تو همراهی باد بهاری می‌کند

خون من می‌جوشد از غیرت که این کافر چرا

تیر خویش آلودهٔ خون شکاری می‌کند

مردم از نالیدن و روزی نگفتی، ای رقیب

کیست این کاندر پس دیوار زاری می‌کند

گرچه بی‌حد من است ای دوست اما، بر درت

دیدهٔ من آرزوی خاکساری می‌کند

آنکه پندم می‌دهد در عشق بهر زیستن

مرهم بی‌فایده بر زخم کاری می‌کند

در نماز بت‌پرستی از من آموزد سجود

برهمن کو دعوی زنارداری می‌کند

هجر می‌داند که چون من ناتوانی چون زِیَد

زان بر این دل زخم‌های یادگاری می‌کند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
اثیر اخسیکتی

گرد قهرت، دیده ی خورشید تاری میکند

زانکه روزکار، تیغت، روزگاری میکند

کمال خجندی

بر عزیزان غمزهٔ شوخ تو خواری می‌کند

غمزهٔ تو خواری و زلف تو باری می‌کند

در ملاک عاشق بیچاره چشم و زلف تو

این یکی بی‌صبری و آن بی‌قراری می‌کند

اگر نماید خوبرو جور و کند صد دشمنی

[...]

ناصر بخارایی

باد صبح از بوی زلفت بیقراری می‌کند

می‌رود در خاک کویت جان سپاری می‌کند

می‌کند مشک تتاری بوی از زلف تو وام

زلف تو خون در دل مشک تتاری می‌کند

می‌زند هر لحظه بر سوز دل عشاق تیر

[...]

فرخی یزدی

آنچه را با کارگر سرمایه‌داری می‌کند

با کبوتر پنجه باز شکاری می‌کند

می‌برد از دست‌رنجش گنج اگر سرمایه‌دار

بهر قتلش از چه دیگر پافشاری می‌کند؟

سال و مه در انتظار قرص نان شب تا به صبح

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه