گنجور

 
کمال خجندی

باز عید آمد و لب‌ها ز طرب خندان شد

شادی عید پدیدار تو صد چندان شد

ماه در عید نپوشد رخ و باشد پیدا

پرده برگیر که دیگر نتوان پنهان شد

ابرویت داد به مردم ز مه عید نشان

همه را چشم به نظاره او حیران شد

هر که دیدت چو مه عید شب از گوشه بام

مست چون چشم تو در خانه خود غلتان شد

پسته هر عید گران بودی و بادام به قدر

از لب و چشم تو این عید همه ارزان شد

عادت این است که در عید نخستین بکشد

غمزه را از چه به نا کشتن ما فرمان شد

صبر تا عید دگر چون نتوانست کمال

کرد عید دگر و بر در او قربان شد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عطار

هر که در بادیهٔ عشق تو سرگردان شد

همچو من در طلبت بی سر و بی سامان شد

بی سر و پای از آنم که دلم گوی صفت

در خم زلف چو چوگان تو سرگردان شد

هر که از ساقی عشق تو چو من باده گرفت

[...]

مولانا

خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد

خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد

خبرت هست که ریحان و قرنفل در باغ

زیر لب خنده زنانند که کار آسان شد

خبرت هست که بلبل ز سفر بازرسید

[...]

کلیم

دیده ها تا که بر احوال سخن گریان شد

نقطه روی سخن اشک سخن فهمان شد

بسکه خون در تن الفاظ ازین غم زده خوش

کاسه دایره حرف ز خون پنهان شد

می توان یافت که در هر دو جهانست عزیز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه