گنجور

 
کمال خجندی

باز عید آمد و لب‌ها ز طرب خندان شد

شادی عید پدیدار تو صد چندان شد

ماه در عید نپوشد رخ و باشد پیدا

پرده برگیر که دیگر نتوان پنهان شد

ابرویت داد به مردم ز مه عید نشان

همه را چشم به نظاره او حیران شد

هر که دیدت چو مه عید شب از گوشه بام

مست چون چشم تو در خانه خود غلتان شد

پسته هر عید گران بودی و بادام به قدر

از لب و چشم تو این عید همه ارزان شد

عادت این است که در عید نخستین بکشد

غمزه را از چه به نا کشتن ما فرمان شد

صبر تا عید دگر چون نتوانست کمال

کرد عید دگر و بر در او قربان شد