گنجور

 
کمال خجندی

گفتمت سنگدلی آمد ازین نکته گرانت

آن هم از سنگدلی بود که گفتیم چنانت

گر صبا خوانمت از لطف و گل از غایت خوبی

هم از این خسته شود خاطر نازک هم از آنت

این همه دستگه حسن و ملاحت که تو داری

گر کند بی سر و پانی ز تو سودی چه زیانت

من و بیداری شب وآرزوی شمع جمالت

من و بیماری باریک و تمنای میانت

رشکم آمد ز تو ای شمع که تا روز به خلوت

پیش او سوخته دوش زهی راحت جانت

گرجفا خواهم و جور از تو هم آن است و هم اینت

ور وفا جویم و مهر از تو به این است و نه آنت

گفته بودی چو شوی هیچ بر آنی به زبانم

من شدم هیچ ولی هیچ نگنجد به دهانت

ریخت آن به نظر خون کمال از خم ابرو

حیفم آید نه از آن کشته که از تیر و کمانت

 
 
 
سعدی

چه لطیفست قبا بر تن چون سرو روانت

آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت

در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه وصلت

تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت

گر تو خواهی که یکی را سخن تلخ بگویی

[...]

آشفتهٔ شیرازی

سر این سوختن ایشمع اگر نیست عیانت

زآه پروانه بود کاتشی افتاده بجانت

تا بکی سرکشی از ناز و نپرسی زاسیران

از غم فاخته آزاد بود سرو روانت

معنی نقطه موهوم شود حل بحکیمان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه